قصه 1
مهان خانم قصه میگه:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود.
یه الاغی بود خیلی بدجنس بود و حرف مامان باباشو گوش نمیکرد
همش صبحونه هایی که مامانش براش درست میکرد و میگفت بازم که از این صبحونه ها آوردی و هی بهونه میگرفت. هی میگفت من این غذاها رو نمیخورم و غر میزد.
مامانش رفت بیرون کارداشت. الاغه هم گفت منم برم بیرون برای خودم گردش کنم. یه سری خوراکی و وسیله برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت و از روستا و خونشون دور شد.
بعد یه چوپانی داشت با گوسفندا و سگش از اونجا رد میشدن. سگه به الاغه گفت: الاغ کوچولو هوا داره تاریک میشه ها خطرناکه برو پیش مامان بابات برگرد خونتون. گرگا میان سراغت.
گفت حرف نزن خودم میدونم چکار کنم بهتر میدونم.
رفت و رفت راه رو گم کرد و هوا هم تاریک شد. صدای زوزه گرگا رو شنید که می اومدن سراغشو میگفتن چه لقمه ی چرب و نرمی آخ جون الان میخوریمش.
ترسید و زد زیر گریه یهو سگ و چوپان اومدن نجاتش دادن.
با هم برگشتن خونه و مامانشو بغل کرد و گفت ببخشید حرفتو گوش نمیدم و غذا نمیخورم. از این به بعد به حرفات گوش میدم.
قصه ما به سر رسید.