مهان خانم اینجا می نویسه

قصه 1

1392/3/21 23:06
نویسنده : مهان
226 بازدید
اشتراک گذاری

مهان خانم قصه میگه:

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود.
یه الاغی بود خیلی بدجنس بود و حرف مامان باباشو گوش نمیکرد
همش صبحونه هایی که مامانش براش درست میکرد و میگفت بازم که از این صبحونه ها آوردی و هی بهونه میگرفت. هی میگفت من این غذاها رو نمیخورم و غر میزد.
مامانش رفت بیرون کارداشت. الاغه هم گفت منم برم بیرون برای خودم گردش کنم. یه سری خوراکی و وسیله برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت و از روستا و خونشون دور شد.
بعد یه چوپانی داشت با گوسفندا و سگش از اونجا رد میشدن. سگه به الاغه گفت: الاغ کوچولو هوا داره تاریک میشه ها خطرناکه برو پیش مامان بابات برگرد خونتون. گرگا میان سراغت.
گفت حرف نزن خودم میدونم چکار کنم بهتر میدونم.
رفت و رفت راه رو گم کرد و هوا هم تاریک شد. صدای زوزه گرگا رو شنید که می اومدن سراغشو میگفتن چه لقمه ی چرب و نرمی آخ جون الان میخوریمش.
ترسید و زد زیر گریه یهو سگ و چوپان اومدن نجاتش دادن.
با هم برگشتن خونه و مامانشو بغل کرد و گفت ببخشید حرفتو گوش نمیدم و غذا نمیخورم. از این به بعد به حرفات گوش میدم.
قصه ما به سر رسید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

lovebird
22 خرداد 92 1:03
سلام وبلاگ خوبی دارید موفق باشید
lovebird
22 خرداد 92 1:06
دوست آن است که گیرد دست دوست ذر پریشان حالی و درماندگی
شیدایی
9 تیر 92 11:20
شلاااااام قلبونت بلم.عالی بودش عشلی.بوووووووووووووش
محراب و مليكا
22 تیر 92 11:12
سلام ني ني من تو جشنواره ني ني شكمو شركت كرده و براي برنده شدن نياز به راي تون داره ممنون مي شم كد 576 رو به 20008080200 پيامك كنيد . بازم ممنونم